سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاهراه اندیشه آرمان
شاهراه اندیشه آرمان شاه راه ها+تفکر+هدف=شاهراه اندیشه آرمان 
قالب وبلاگ

با آنکه در طی این سفرهای جستجو حزن و قبض ملالینه رنگی او را دچار خستگی نومیدانه می کرد اعماق وجودش در طوفانی از شوق ملاقات و آمادگی عروج غوطه می خورد. شعر که این طوفان درونی او را درقالب ترانه و غزل می ریخت خود او را و هر کس را که در اطراف او آن را می شنید و از ظن خود با آن همنوا می شد به وجد و سماع می خواند. یاد شمس، عشق شمس و فراق  شمس شورمایه این اشعار بود. هم این غزلها او را به وجد و سماع دعوت می کرد هم وجد و سماع او را به انشاد این غزلها وا می داشت.
جاذبه شور و سماع در این ایام تمام وجود او را تسخیر کرده بود. در خلوتخانه گه گاه رباب می نواخت  ، حتی به ذوق خود در ساخت رباب هم پاره یی تصرفها کرد. به نی و رباب همچون رمزی از روح از خود رهیده ، از روح مشتاق و مهجور می نگریست. حساسیت او نسبت به موسیقی تا حدی بود که به سماع بانگ آسیاب به وجد می آمد. حتی یک روز در عبور از بازار بانگ ترکی روستایی که پوست روباه می فروخت وبرای جلب نظر خریدار صدای دلکو دلکو ! ( دلکو به ترکی یعنی روباه) ترانه یی ساخت و در میان بازار با تعدادی از یاران که با وی همراه بودند به وجد و سماع پرشور درآمد.
ماجرای بازار زرکوبان در همان ایام ، سماع او را در بازار به یک مجلس شور و حال صوفیانه تبدیل کرد. آن روز از آهنگ تاق تاق پتک و سندان که در زیر سقف بازار می پیچید و در آن لحظه هماهنگی جالبی پیدا کرده بود شور و حالی عجب در وی پدید آمد. مولانا، که در یک لحظه خود و بازار و مریدان و عابران بازار را از یاد برد بیخودوار در دم به سماع و چرخ مشغول شد مریدان هم به موافقت ، بر گرد او در سماع آمدند و هنگامه عظیم جمع آمد. تمام بازار با کنجکاوی و سکوت به این رقص و سماع پر شور می نگریست. مولانا و زرکوب ( که در بازار دکانی داشت و یار نزدیک مولانا بود) با زبان رقص با یکدیگر نجوای عاشقانه و روحانی می کردند. در دنبال ماجرای بازار زرکوبان مولانا در وجود صلاح الدین دیگر نه یک زرکوب صاحب حال اما امی و عامی ، بلکه یک تجسم جدید شمس می یافت. آن سرخ قبایی را که پیرار و پار در وجود شمس دیده بود این بار در خرقه زنگاری این زرکوب عامی در تجلی می دید. عشق به شمس که عشق به الله عشق به انسان و عشق به کل کاینات بود این بار در وجود صلاح الدین قونوی مجال تجلی یافته بود. این زرکوب که وارث حال سید برهان بود و در عین حال بی تعلقی کم مانندش بیش از هر کس دیگر خاطره شمس و خاطره سید برهان را در وی زنده می داشت. مولانا از همان آغاز بازگشت به آخرین سفر دمشق ( که در جستجوی شمس رفته بود) به کسانی که خود را مرید وی می خواندند و از وی توقع ارشاد و دستگیری و کارگشایی داشتند حالی کرد که سر شیخی ندارد ، وقتی در زرکوب قونیه تصویر شمس را در کنار تصویر سید برهان کشف کرد از این مریدان درخواست تا او را از مشغله نظارت بر احوال خویش معاف دارند و آنچه را از این مقوله از وی چشم دارند از صحبت شیخ صلاح الدین زرکوب بجویند. حتی پسرش سلطان ولد راا هم که در گذشته مرید شمس بود واداشت تا این زرکوب پیر را از آن پس همچون شیخ و مرشد و مراد خویش تلقی کند.
از آن پس صلاح الدین دربین مریدان و به جای شمس موضوع عشق مولانا و در نزد عام خلق مرشد و شیخ پیروان مولانا گشت. در همان ایام با تزویج دختر وی فاطمه خاتون برای پسر بزرگ خود سلطان ولد، صلاح الدین را با خاندان خود مربوط و منسوب کرد.
زرکوب پیر هرگز به مدرسه نرفته بود و هرگز با لوح و کتاب و با رموز و نقوش حرف و عدد آشنایی پیدا نکرده بود. دنیا را هرگز در محدوده بعد و مساحت فهم نمی کرد. دنیایش و خدایش هر دو ورای وصل و فصل و وحدت و کثرت مکتب دیده ها بود. زرکوب در حلقه یاران مولانا سماع را به چشم یک عبادت، یک نیایش و یک پرستش می دید. وقتی مستغرق آن بود احساس می کرد بال و پر پیدا می کند، به بالا می پرد.
اما از مریدان، جز معدودی که شیفته اقوال پر پیچ وخم و احوال پر روی و ریای مشایخ و اصحاب تصوف بحثی نبودند، هیچ کس این انوار را در سیمای شیخ زرکوب نمی دید. این معترضان اگر در حضور مولانا خاموش بودند، پشت سر یا در حضور شیخ دایم طعن و ایراد داشتند. پیر مرد الحمد نماز را بدرستی نمی خواند و اگر از یک مساله مربوط به احکام نماز و وضوی روزانه هم از او سوالی می شد از جواب در می ماند. مثل عوام شهر خم را خنب، قفل را قلف و مبتلا را مفتلا می گفت.
به مدت ده سال وی بر یاران مولانا شیخ محسوب می شد و چشمه نوری را که در نهانگاه ضمیر این عارف عامی نهفته بود صحبت مولانا گشوده بود ونوری الهی که از درون وی می جوشید همه اطراف را در امواج خود غرق می کرد. این روند ده ساله در سال 657 با مرگ زرکوب شکسته شد. از اواخر حیات شیخ زرکوب ، مولانا برای جانشینی او به حسام الدین چلپی (متولد 622) نظر داشت ولی تا چند سال بعد از این هم خلیفه ای برای مریدان نگماشت و در ظاهر خود وی در ارشاد و تربیت آنها نظارت می کرد.

               هوالحی از وحید زرکوب (مصباح)


[ دوشنبه 86/9/5 ] [ 6:47 عصر ] [ وحید زرکوب ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء وحید زرکوب....تخلصم مصباح است... در بیست و شش فروردین هزاروسیصدوشصت به دنیا آمدم اما در شناسنامه بیست و هفتم ثبت شده است....... جنگ را به خاطر شغل پدرم که نظامی بودند خوب درک کردم ..... درس جلوی تلویزیون خواندن هنوز از ذهنم پاک نشده....سریال اوشین همان سالهای دور از خانه...لینچان یا جنگجویان .......یادش بخیر دیدنیهای شبهای یکشنبه.... دوران ابتدایی درس را در مدرسه هدف روبه روی کاخ مرمر در تهران گذراندم... راهنمایی و دبیرستان را اما در نزدیکی محله خودمان قصرفیروزه یک بودم.... دوستانم کم هستند اما گلچین میباشند...از هرطیف و شغلی دوستی دارم.... رک_عاشق نوشتن رمان و مطالعه در زمینه های مختلف..... متنفر ازدروغ...اهل بحث ....اکثرا خودرای از ویژگیهای شخصیتی من است... عاشق دیده شدنم همینه که در دنیای مجازی همه جا اسمی از من هست.... اولین وبلاگم را 1382نوشتم که هنوز ادامه دارد... ....اهل ریا و نیرنگ و فریب نیستم و از این قبیل آدمها بدم میاد... .با اعتقاداتم زنده ام و به نظرم اگر 30یا40سال زودتر به دنیا می آمدم الان یه شاملو یا سهراب بودم چون آن زمان دنیای مجازی نبود و اشعار و نگارشها هم حقیقی بودند و چاپ آثار کم بوده و شهرت و معروفیت زودتر به انجام میرسیده....... عاشق همسر و فرزندم هستم......... به دوستی که یا علی بگوید جان هم میدهم..........و....غیره و ذلک......... خلاصه ای از من که بیشتر مرا بشناسید.... وحیدزرکوب...مصباح
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 122623

سیب تم