شاهراه اندیشه آرمان شاهراه اندیشه آرمان
شاه راه ها+تفکر+هدف=شاهراه اندیشه آرمان
| ||
سلام بر شما بالاخره جناب مدیر پارسی بلاگ جواب قانع کننده ای البته تقریبا داد و همین هم جای شکر داره جواب ایشان و جوابیه من نیز در قسمت نظردهی قبلی هست میتونید ببینید و اما........ خیلی وقتها میشه که سایت و یا وبلاگی را در کامپیوترم ذخیره میکنم و سر فرصت مناسب مورد مطالعه قرار میدم تا هم راحت تر و سر صبر بخوانم و هم حق مطلب نویسنده ادا شود چندی پیش داشتم اتفافی وبلاگی را که قبلا ذخیره کرده بودم میخواندم که این مطلب ساده و روان را خواندم و لذت بردم که حیفم اومد شما نیز آن را نخوانید_ اما آدرس اون وبلاگ یادم نیست به هرجهت اینجا میزارمش تا شما هم مطالعه کنید. دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید،خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت :عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد... خدا گفت:آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزارسال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زنگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد.می تواند... روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. امروز او در گذشت، کسی که هزار سال زیسته بود. امیدوارم مورد استفاده قرار گرفته باشه. تا طلوع وحید زرکوب(مصباح)
[ شنبه 85/2/9 ] [ 8:49 عصر ] [ وحید زرکوب ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |