سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شاهراه اندیشه آرمان
شاهراه اندیشه آرمان شاه راه ها+تفکر+هدف=شاهراه اندیشه آرمان 
قالب وبلاگ

به نام خدای محبت
آشغالدونی  از نظر وحید ز مصباح
تاریخ/بی /تاریخ
26/11/82

ایران تهران خیابان انقلاب بهش ولیعصر هم میگند /

شاید وقتی دیگر ! اینجا پارک دانشجوست و ساعت دقایقی از 4 بعد از ظهر گذشته / مردم در آمد و رفتند /عده ای روی صندلی های پارک نشسته اند یا تنها و یا دسته جمعی /نمیدونم تو دلهاشون چی میگذره اما توجهی به اطرافشون ندارند/هیچ کدوم از حال افرادی که در کنار هم نشسته و یا در اطراف میگذرند خبر ندارند /نمیدونم که چرا مینویسم /اما یه حال عجیب دارم / یه حال گنگ /یه حال خراب /اخه دیگه حالی برام نمونده // میدونید یه موقعهایی آدم فکر میکنه به قبلترها به یاد ساعات و دقایقی که گذشتند زمانی که آدم بهترین حالات ممکن برای یک انسان را داراست و قدرشُ نمیدونه / زمانی که در کنار عزیزانش هست و اصلاً فکرش و نمیکنه که یه روزی تنها بشه /آره این واقعیت زندگیه که لخظه ای که رفته دیگه بر نمیگرده /ای کاش آدمها زمانی که حس قشنگ عشق دارند قدر بدونند شاید زمانی برسه که تو حسرت اون روزها توی یه پارک شاید دانشجو یا هر خراب شده دیگه بشینه و فکر کنند به گذشته زیبایی که از دست دادند و از روی نمیدونم چی یه نخ سیگار شاید بهمن کوچیک و یا هر کوفت و ذهرمار دیگه رو دهنشون بزارند و پکهای غلیض بهش بزنند و به خیال خودشون اعصابشونُ راحت کنه / حالا این تنها راه ممکنه ؟ کدوم راه ؟
اینجا پارک دانشجوست و ساعت بیست و پنج دقیقه از 4 بعد از ظهر گذشته عینهو سابق هیچ فرقی نکرده فقط یه کم آدمهای این پارک عوض شدند تا شاید قیافه های این داستان دنباله دار و سریال اَلَکی پَلَکی یه جور و تکراری نباشه و گرنه اَفکار همون افکار و خاطرات همون خاطراته و گذشته بر نمیگرده / بازهم دیالوگها و نقشهای تکراریه یه مشت آشغال /آره این همون واقعیت اوله که گفتم / حالا چی ؟ هیچی / بگذریم از این همه حرف کلفت / باید باور کرد اینجا آشغالدونیه است و اینها هم یه مشت آشغال ./. آشغالدونی اینجاست که آشغالهارو راه میده بهش دل میگند . کیا آشعالند؟ همونهایی که با حرفهاشون و عملکردهاشون میخواند یه دیالوگ به ظاهر رُمان را بازی کنند و اَدایِ آدمهای عاشق رو در بیارند قافل اَز اینکه این جور فیلمها و حتی بازیگرهاش دیگه خریدار نداره / ای کاش میفهمیدند اما نه میفهمند و نه خواهند فهمید و این رسم زمونه است و عجب رسمی است رسم زمونه . اما غافل نشیم که اصلاً رسم قشنگی نداره / مگه دل شکستن رسم قشنگیه ؟ قشنگه ؟ نه زیبا نیست .
اینجا پارک دانشجو است و ساعت سی و پنج دقیقه از 4 گذشته .
باید کم کم رفت
‎‍ . همه میرند یه روز میاند یه روز میرند و چه خوب اونایی که با داشتن یه عشق معنادار برند یعنی فیلم بازی نکنند عین واقعیت زندگی برند / حالا .
اصلاُ چی میگم ؟ خودمم نمیدونم فقط دارم مینویسم حالا یا گنگ یا مبهم یا ساده .
میخوام تو بفهمی که زیبا نیست / چون زیبایی وجود نداره تنها زیبایی بعد از خدا تو بودی اما سوختی با آتش عشقی که من داشتم / منم سوختم /میگند:
شمع آخر تکیه بر خاکستر پروانه کرد
آره /! منم سوختم اما تو پروانه نبودی و منم شمع نبودم .
اینجا پارک دانشجوست و ساعت چهل و پنج دقیقه از 4 گذشته .
و زمان خواب میبیند حضور دوباره گذشته را که شاید فقط شاید طرحی از اندام گذشته دارد و برگشتی هم نیز ندارد /گفتم که باید رفت / پس بریم / به کجا بریم ؟/ بزار فکر کنم / اها یادم اومد به ناکجا آباد همونجا که آدمهاش آشغال نیستند و فیلم بازی نمیکنند و همون چیزی هستند که باید باشند اما یه همچین جایی تویِ این آشغالدونی هست ؟
اینجا پارک دانشجوست و ساعت 5 بعد از ظهره و من میرم و باید مثل همه برم اگر رفتنی باشد اما رفتن هم هیچ دردی را دوا نمیکند چون رفتن تنها راه فرار از این واقعیت نیست یه جور گول زدنه .
اینجا پارک دانشجوست و ساعت ده دقیقه از 5 گذشته و فکر رفتن به سرم زده اما رفتنی که با سوختن و ساختن / نه راحت بگویم سوختن و سوختن فرقی ندارد.

اینجا پارک دانشجوست و ساعت 35/5دقیقه بعد از ظهره یه نفر داره فیلم بازی میکنه یعنی داره اَدای ادمهای نویسنده را در میاره تا شاید از اون واقعیت آشغال زندگیش پرده برداره غافل از اینکه این جریان تکراری را قبلترها بازی کردند.
ساعت 55|5 دقیقه است و اینجا پارک دانشجوست و پذیرای یه مشت آشغال که دارند خودشون خوب جلوه میدند این دخترها و پسرها همچنان به روند بازی خود ادامه میدهند .
احتمالاًمثل دیالوگهای تکراری همیشه دختره از ارزوهاش میگه و پسره از اینکه بدون دختره میمیره حرفهای به ظاهر قشنگ و رمانتیکی که در کنار این قشنگیهاش یه آتیش به جونِ 2 تا احمق میزنه و به خاطراتی از طرح اندامی که به گذشته بدل میشه میزنه -----تا اینکه یه روزی در حسرت اون ساعاتِ دروغ و کثیف که بوی تعفن اون دروغها مثل گل یاس خوشبوست را به ذهن مبارک خود بیارند و اهی از ته دل بکشند و بگند یادش بخیر یا ژست آدمهای عاشقی که تو عشقشون شکست خوردند رو دربیارند و یه سیگار شاید بهمن کوچیک باشه یا هر آشغال دیگه رو دهنِ مبارک بزارندوپکهای غلیظ بهش بزنند و گاهگداری اشکهاشون پاک کنند و با دیدن صحنه های تکراری که با حسرتی از گذشته توامه با هنر پیشه های جدید یه یادش به خیر از ته دل بگند.
اینجا پارک دانشجوست و ساعت 10/6 بعد از ظهره اگر دیگه نرم نَنَم نگرون میشه /برم که شما هم از چرند و پرندهای یه آشغال بلا نسبت خودم و خودت نجات پیدا کنید و بگید که آخیش راحت شدیم که این مرتیکه هی چرت گفت و ما پرت شنیدیم اما نکنه یه روز بگی مردک بازیگر بود و اینا هم برامون بازی در آورد / هنوز هم میگم : اینا همه تکراریه بازیگر خودتی پس حداقل باسه من فیلم نیا چون به قول معروف خودمون عِندِ بازیگرای عالمیم یه جورایی مارلون براندو /بهروز وثوقی یا فروتن فرقی نداره هر سه بازیگرند فقط اولی اجنبی بود دومی طاغوتی و آخری دوم خردادی .
خوب ساعت 30/6 بعدازظهره و اینجا پارک دانشجوست ما رفتیم /فقط جون دل سوختت یه فاتحه باسه قلب کثیف ما بفرست /دَمِت
ْ گَرم/پایدار باشید

تاریخ/بی /تاریخ
26/11/82

ایران تهران خیابان انقلاب بهش ولیعصر هم میگند .


[ چهارشنبه 85/12/2 ] [ 11:44 عصر ] [ وحید زرکوب ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاء وحید زرکوب....تخلصم مصباح است... در بیست و شش فروردین هزاروسیصدوشصت به دنیا آمدم اما در شناسنامه بیست و هفتم ثبت شده است....... جنگ را به خاطر شغل پدرم که نظامی بودند خوب درک کردم ..... درس جلوی تلویزیون خواندن هنوز از ذهنم پاک نشده....سریال اوشین همان سالهای دور از خانه...لینچان یا جنگجویان .......یادش بخیر دیدنیهای شبهای یکشنبه.... دوران ابتدایی درس را در مدرسه هدف روبه روی کاخ مرمر در تهران گذراندم... راهنمایی و دبیرستان را اما در نزدیکی محله خودمان قصرفیروزه یک بودم.... دوستانم کم هستند اما گلچین میباشند...از هرطیف و شغلی دوستی دارم.... رک_عاشق نوشتن رمان و مطالعه در زمینه های مختلف..... متنفر ازدروغ...اهل بحث ....اکثرا خودرای از ویژگیهای شخصیتی من است... عاشق دیده شدنم همینه که در دنیای مجازی همه جا اسمی از من هست.... اولین وبلاگم را 1382نوشتم که هنوز ادامه دارد... ....اهل ریا و نیرنگ و فریب نیستم و از این قبیل آدمها بدم میاد... .با اعتقاداتم زنده ام و به نظرم اگر 30یا40سال زودتر به دنیا می آمدم الان یه شاملو یا سهراب بودم چون آن زمان دنیای مجازی نبود و اشعار و نگارشها هم حقیقی بودند و چاپ آثار کم بوده و شهرت و معروفیت زودتر به انجام میرسیده....... عاشق همسر و فرزندم هستم......... به دوستی که یا علی بگوید جان هم میدهم..........و....غیره و ذلک......... خلاصه ای از من که بیشتر مرا بشناسید.... وحیدزرکوب...مصباح
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 121026

سیب تم